و شایسته این نیست
که باران ببارد
و در پیشوازش دل ِ من نباشد
و شایسته این نیست
که در کَرتهای محبت
دلم را به دامن نریزم
دلم را نپاشم
چرا خواب باشم ؟
ببخشای بر من ، اگر بر فراز صنوبر
تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم
ببخشای بر من ، اگر زخم ِ بال ِ کبوتر
به کتفم نرویید
چرا خواب باشم ؟
عبور ِ کدامین افق
وسعت انتظار مرا مژده آورد ؟
و هنگامۀ عشق را از دلم من خبر داد ؟
کجا بودم ای عشق ؟
چرا چتر بر سر گرفتم ؟
چرا ریشه های عطشناک ِ احساس ِ خود را
به باران نگفتم ؟
چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم ؟
ببخشای ای عشق
ببخشای بر من ، اگر ارغوان را نفهمیده چیدم
اگر روی لبخند ِیک بوته
آتش گشودم
اگر سنگ را دیدم ، اما
در آیین ِ احساس ِ آواز ِ گنجشک
نَفَسهای سبزینه را حس نکردم
اگر ماشه را دیدم ، اما
هراس ِ نگاه ِ نَفَسگیر ِ آهو
به چشمم نیامد
ببخشای بر من ، که هرگز ندیدم
نگاه ِ نسیمی مرا بشکفاند
و شعر ِ شگرف ِ شهابی
به اوجم کشاند
و هرگز نَرَفتم
که خود را به دریا بگویم
و از باور ِ ریشه مهربانی برویم
کجا بودم ای عشق ؟
چرا روشنی را ندیدم ؟
چرا روشنی بود و من لال بودم ؟
چرا تاول ِ دست ِ یک کودک ِ روستایی
دلم را نلرزاند ؟
چرا کوچۀ رنج ِ سرشار ِ یک شهر
در شعر من بیطرف ماند ؟
چرا شعر من ، بیل بر دوش
یک صبح ِ میدان
و یک انتظار ِ عبث را نفهمید؟
چرا در شب ِ یک حضور و حماسه
که مَردی به اندازۀ آسمان گسترش یافت
دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟
و چشم ِ زنی را که در حجلۀ هِق هِقی تلخ
جوشید و پیوست با خون ِ خورشید؟
ببخشای ای عشق
ببخشای بر من ، اگر ریشه در خویش بستم
و ماندم
و خود را شکستم
و هرگز نرفتم که در فرصتی خط شکن
باور زندگی را بفهمم
و هرگز نرفتم که یک حجله برپا کنم -
بر سر کوچۀ زندگانی
و در قاب خورشید
بنشانم عکس دلم را
تو را دیدم ای عشق
و دیگر زمین ، آسمانی است
و شایسته این نیست
که در بُهت ِ بیهودگیها بمانم
تو را دیدم ای عشق
و آموختم از تو آغاز ِ خود را
نگاه تو کافی است
من آموختم ریشۀ رویش باغها را
و باران ِ خورشیدها را
****
سلام خواهر جونم خیلی با احساس و زیبا نوشتی..مرسی فدات شم
******
95060 بازدید
41 بازدید امروز
19 بازدید دیروز
236 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian