×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

شانه شو تا دودمان عشق را مرحم شوی

فردا برای دلجویی دیر است ، امروز زخم نزن �

× اینجا آرامگاه بغضهای کهنه است......کمی سکوت که اگر بیدار شوند درد دارند لعنتی ها ****************************** ،از ابتدای افتادن از ابتدای صفر، از ابتدای اینهمه تنهایی، دوباره شروع خواهم شد و این بار تمامِ جهان را قدم خواهم زد. ****************************** آموخته‌ام که هیچ‌گاه نجابت و تواضع دیگران را به حساب حماقت‌شان نگذارم . . . ****************************** معنی عشق را نمی فهمد ؛هرکسی گقت:دوستت دارم ****************************** می میرم اگر روزی ایوان دلم را از شمعدانی های عاشق پر نکنی من گلی شبیه شعر را هر روز از چشم های تو کم دارم. مرا به گل شعر چشم هایت دعوت می کنی؟
×

آدرس وبلاگ من

zakhmiedel.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/kzahra

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

راز چشمانش

باز هم رو به رویم نشسته است. تخم چشمانش را نشانه گرفته و با نگاهی تیز و نافذ در آن ها می نگرد. نمی دانم از عمق چشمانش چه حقیقتی را می خواهد بیرون بکشد! این عادت همیشگی اوست که ساعت ها رو به روی من بنشیند و محو نگاه خود شود. ولی نمی داند که تصویر او در من تصویری غیر واقعی است و تنها حاصل بازتاب نور است. او نه در چشمان خود، بلکه هر بار در چشم های من خیره میشود. او در من به دنبال خود می گردد. در نقش مجازی خود به دنبال حقایق است، برای همین است که هیچگاه نمی یابد.

او در چشمان من می نگرد و من در چشمان او. من در چشمانش حقایقی را که سالهاست جستجو می کند بوضوح می بینم. او با اطمینان نگاهش را به من می سپارد. نیازی به تظاهر و مخفی کردن احساساتی که نگاهش فاش می کنند نیست.

همه ی انسان ها در رو به روی من صادق اند. زیرا من نه به دیده ی قضاوت؛ بلکه واقع بینانه به آن ها می نگرم. من چهره ی واقعیشان را بی کم و کاست، همانطور که هستند به آن ها می نمایانم. آن ها در من، خودِ آشنایشان را می یابند برای همین است که اطمینان می کنند و می گذارند نگاهشان از اسرار درونشان پرده دری کند.

. . .

باز هم رو به رویم نشسته است. چشم در چشمان من دوخته و نگاه غریبش، رازهای مگویی را فریاد می کند. لب هایش می خندد، مثل همیشه� چشمانش غم دارد، مثل هر بار� لبخند بر لب هایش سکنی دارد و غم در نگاهش�

چه اهمیت دارد که لب بخندد یا نه. لب این قابلیت را دارد که شکل لبخند به خود بگیرد؛ حتی از روی تظاهر. لبخند حقیقی را در جای دیگری باید جست. کسی که شاد است، نگاهش می خندد و برق خنده نه بر روی لب هایش، بلکه در چشمانش می درخشد. برای فهمیدن اینکه شادی انسانی حقیقی است؛ یا تنها به شاد بودن تظاهر می کند، باید در چشمانش دقیق شد.

فرق نگاه من با نگاه انسان ها در این است که من حقایق را می بینم، نه ظواهر را. نگاه حقیقت بین من، اندوه آن دو چشم رنج کشیده را می بیند و نگاه ظاهر بین انسان ها، لبخند تصنعی آن دو قلوه ی ماهیچه ای را�

چشمانش غم دارد و درد. دریایی از اشک در پشت سدی از غرور، نا آرامی و بی قراری می کنند. به پلک هایش مشت می کوبند و رهایی را فریاد می زنند�

. . .

لب هایش می خندند. چشم هایش غم دارند. لب هایش می لرزند. نگاهش تار می شود. لب هایش متشنج می شوند. برق اشک در چشمانش می درخشد� هق هق هایش همچون رعد، آسمان قلبش را می لرزاند و آن گاه، غم باریدن آغاز می کند.

اشک همچون آبشاری از چشمانش فرو می ریزد و توده های عظیم غم را به بیرون پرتاب می کند. کم پیش می آید که بگرید، برای همین است که هرگاه می گرید اشک هایش سنگین اند و حجیم. غم ها سوار بر دانه های درشت اشک از پرتگاه پلک هایش سقوط می کنند و بر گونه هایش می غلطند. بر صورتش چنگ می اندازند و از زنخدانش آویزان می شوند، ولی تقلا بی فایده است و سرانجام چون وزنه ای سنگین فرو می افتند.

بغض که شکست، غم محکوم به فناست�

. . .

دقایقی، تلخ می گرید و سرانجام آرام می گیرد. از پس پرده ی اشک به تصویر مبهم خود در من خیره می شود. گمان می برد که این تصویر ناهمگون، حاصل شکست نور است در اشک هایش؛ ولی نمی داند که بغض تلخش، دل دریایی مرا به تلاطم کشانده است و اعوجاج تصویرش حاصل طغیان احساس من است.

حالا پلک هایش کمی سبک شده اند و قبیله ی غم منزل نگاهش را ترک گفته است. دوباره لب هایش می خندند و برقی در نگاهش می درخشد. ولی باز هم نه آن لبخند حاصل از شادی است و نه آن درخشش چشمان، نشان شعف.

اگرچه سیل اشک، غم کهنه را با خود برد، ولی هماندم غمی تازه مستاجر چشمانش شد. چشمانش منزلگه غم اند و هیچ اشکی نخواهد توانست این حقیقت حک شده را از نگاهش بزداید.

من راز نگاهش را می دانم، همان رازی که او سال ها در پی کشف آن است و نمی یابد. این رازی است که تنها آینه ها می فهمند. باید آینه بود. صاف و صیقلی و بی خش�

منبع: وبلاگ قطره قطره تا دریا

آسان نبود ولی

رفتم درون پیله تنهایی خودم

شاید رها شوم از این همه دردی که می کشم

حالا؛

فضای پیله ام

سرد است و ساکت و خاکستری و تنگ

اما

من خواب دیده ام

طاقت اگر بیاورم

یک روز زخم عمیق روی دلم خوب می شود ...

من خواب دیده ام

طاقت اگر بیاورم

یک روز عاقبت پروانه می شوم

جمعه 1 آذر 1392 - 2:04:34 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


لطافت آرامش


السلام علیک یا فاطمه اهرا


تمام بودنم


بوی بهار


راز عشق


زندگی زیباست


خیال تو


لبخند زندگی


اگر به کسی نگویید


تو را دیدم ای عشق


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

95043 بازدید

24 بازدید امروز

19 بازدید دیروز

219 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements