باز هم رو به رویم نشسته است. تخم چشمانش را نشانه گرفته و با نگاهی تیز و نافذ در آن ها می نگرد. نمی دانم از عمق چشمانش چه حقیقتی را می خواهد بیرون بکشد! این عادت همیشگی اوست که ساعت ها رو به روی من بنشیند و محو نگاه خود شود. ولی نمی داند که تصویر او در من تصویری غیر واقعی است و تنها حاصل بازتاب نور است. او نه در چشمان خود، بلکه هر بار در چشم های من خیره میشود. او در من به دنبال خود می گردد. در نقش مجازی خود به دنبال حقایق است، برای همین است که هیچگاه نمی یابد.
او در چشمان من می نگرد و من در چشمان او. من در چشمانش حقایقی را که سالهاست جستجو می کند بوضوح می بینم. او با اطمینان نگاهش را به من می سپارد. نیازی به تظاهر و مخفی کردن احساساتی که نگاهش فاش می کنند نیست.
همه ی انسان ها در رو به روی من صادق اند. زیرا من نه به دیده ی قضاوت؛ بلکه واقع بینانه به آن ها می نگرم. من چهره ی واقعیشان را بی کم و کاست، همانطور که هستند به آن ها می نمایانم. آن ها در من، خودِ آشنایشان را می یابند برای همین است که اطمینان می کنند و می گذارند نگاهشان از اسرار درونشان پرده دری کند.
. . .
باز هم رو به رویم نشسته است. چشم در چشمان من دوخته و نگاه غریبش، رازهای مگویی را فریاد می کند. لب هایش می خندد، مثل همیشه� چشمانش غم دارد، مثل هر بار� لبخند بر لب هایش سکنی دارد و غم در نگاهش�
چه اهمیت دارد که لب بخندد یا نه. لب این قابلیت را دارد که شکل لبخند به خود بگیرد؛ حتی از روی تظاهر. لبخند حقیقی را در جای دیگری باید جست. کسی که شاد است، نگاهش می خندد و برق خنده نه بر روی لب هایش، بلکه در چشمانش می درخشد. برای فهمیدن اینکه شادی انسانی حقیقی است؛ یا تنها به شاد بودن تظاهر می کند، باید در چشمانش دقیق شد.
فرق نگاه من با نگاه انسان ها در این است که من حقایق را می بینم، نه ظواهر را. نگاه حقیقت بین من، اندوه آن دو چشم رنج کشیده را می بیند و نگاه ظاهر بین انسان ها، لبخند تصنعی آن دو قلوه ی ماهیچه ای را�
چشمانش غم دارد و درد. دریایی از اشک در پشت سدی از غرور، نا آرامی و بی قراری می کنند. به پلک هایش مشت می کوبند و رهایی را فریاد می زنند�
. . .
لب هایش می خندند. چشم هایش غم دارند. لب هایش می لرزند. نگاهش تار می شود. لب هایش متشنج می شوند. برق اشک در چشمانش می درخشد� هق هق هایش همچون رعد، آسمان قلبش را می لرزاند و آن گاه، غم باریدن آغاز می کند.
اشک همچون آبشاری از چشمانش فرو می ریزد و توده های عظیم غم را به بیرون پرتاب می کند. کم پیش می آید که بگرید، برای همین است که هرگاه می گرید اشک هایش سنگین اند و حجیم. غم ها سوار بر دانه های درشت اشک از پرتگاه پلک هایش سقوط می کنند و بر گونه هایش می غلطند. بر صورتش چنگ می اندازند و از زنخدانش آویزان می شوند، ولی تقلا بی فایده است و سرانجام چون وزنه ای سنگین فرو می افتند.
بغض که شکست، غم محکوم به فناست�
. . .
دقایقی، تلخ می گرید و سرانجام آرام می گیرد. از پس پرده ی اشک به تصویر مبهم خود در من خیره می شود. گمان می برد که این تصویر ناهمگون، حاصل شکست نور است در اشک هایش؛ ولی نمی داند که بغض تلخش، دل دریایی مرا به تلاطم کشانده است و اعوجاج تصویرش حاصل طغیان احساس من است.
حالا پلک هایش کمی سبک شده اند و قبیله ی غم منزل نگاهش را ترک گفته است. دوباره لب هایش می خندند و برقی در نگاهش می درخشد. ولی باز هم نه آن لبخند حاصل از شادی است و نه آن درخشش چشمان، نشان شعف.
اگرچه سیل اشک، غم کهنه را با خود برد، ولی هماندم غمی تازه مستاجر چشمانش شد. چشمانش منزلگه غم اند و هیچ اشکی نخواهد توانست این حقیقت حک شده را از نگاهش بزداید.
من راز نگاهش را می دانم، همان رازی که او سال ها در پی کشف آن است و نمی یابد. این رازی است که تنها آینه ها می فهمند. باید آینه بود. صاف و صیقلی و بی خش�
95043 بازدید
24 بازدید امروز
19 بازدید دیروز
219 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian